سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و چون از صفین باز مى‏گشت ، به گورستان برون کوفه نگریست و فرمود : ] اى آرمیدگان خانه‏هاى هراسناک ، و محلتهاى تهى و گورهاى تاریک ، و اى غنودگان در خاک اى بى کسان ، اى تنها خفتگان اى وحشت زدگان شما پیش از ما رفتید و ما بى شماییم و به شما رسندگان . امّا خانه‏ها ، در آنها آرمیدند ، امّا زنان ، به زنى‏شان گزیدند . امّا مالها ، بخش گردیدند . خبر ما جز این نیست ، خبرى که نزد شماست چیست ؟ [ سپس به یاران خود نگریست و فرمود : ] اگر آنان را رخصت مى‏دادند که سخن گویند شما را خبر مى‏دادند که بهترین توشه‏ها پرهیزگارى است . [نهج البلاغه]
پروژه , پروژه های دانشگاهی ، پروژه های دانشجویی

خدا او را در آغوش گرفت!

حضرت علی علیه السلام

روزی، روزگاری در شهر مکه، مردی زندگی می کرد که "عبدالمطلب" نام داشت. عبدالمطلب ده پسر داشت و نام یکی از آنها "ابوطالب" بود. هر یک از پسران عبدالمطلب که بزرگ می شدند و به سن جوانی می رسیدند، دختری انتخاب می کردند و به خانه بخت می رفتند.

وقتی نوبت به ابوطالب رسید، عبدالمطلب که او را خیلی دوست می داشت، دلش می خواست که او بهترین همسر را انتخاب کند. دلش می خواست بهترین دختر مکه را به خانه بیاورد.

عبدالمطلب گشت و گشت و از هر خانواده ای که دختری داشت سراغ گرفت و عاقبت به این نتیجه رسید که در بین تمام دختران مکه، هیچ دختری به خوبی، زیبایی و مهربانی "فاطمه" دختر "اسد" نیست. اسد برادر عبدالمطلب بود. عبدالمطلب به خانه برادر رفت و فاطمه را برای پسرش ابوطالب خواستگاری کرد. اسد هم که ابوطالب را خوب می شناخت، خوشحال شد و قبول کرد.

وقتی مراسم عروسی ابوطالب و فاطمه برپا شد، مردم مکه، همه از خانه هایشان بیرون می آمدند، چون تا آن روز مراسمی به این باشکوهی ندیده بودند. دو خانواده بزرگ و خیلی محترم از خاندان بنی هاشم عروسی داشتند. مردم خاندان هاشم را می شناختند و آنها را دوست داشتند. به علاوه عبدالمطلب بزرگ و ریش سفید مردم مکه بود. اسد هم مرد بزرگی بود. پس عروسی پسر و دختر این دو خانواده، دیدنی بود.

آن روز، همه مردم مکه به عروسی پسر عبدالمطلب آمدند، سر سفره او نشستند و در شادی دو خانواده شریک شدند.

بعد از مراسم عروسی، ابوطالب همسرش را به خانه برد و آن دو زندگی ساده ای را شروع کردند. نه ماه و نه روز گذشت و فاطمه اولین فرزندش را به دنیا آورد. دختری زیبا، مثل پرنده ای کوچک. ابوطالب دختر کوچکش را در آغوش کشید و بوسید و گفت:«اسمش را می گذارم "فاخته"»

فاخته کوچک، بزرگ شد. وقتی مادر شد او را "ام هانی" صدا زدند. "ام هانی" دخترعموی پیامبر و زنی بزرگوار و مومن بود. شبی که پیامبر به معراج رفت، در خانه فاخته مهمان بود.

فرزند دوم فاطمه و ابوطالب را "طالب" نامیدند. سه سال بعد هم پسر دوم آنها به دنیا آمد که اسم او را "عقیل" گذاشتند. سه سال بعد پسر سوم آمد، او را "جعفر" صدا زدند.

جعفر هم مرد بزرگی شد و یکی از اولین کسانی بود که به پیامبر ایمان آورد. همین جعفر جوان بود که وقتی در جنگ "تبوک" به شهادت رسید، دشمنان اسلام دستش را قطع کردند و پیامبر فرمود: «خداوند در بهشت دو بال به جعفر می دهد تا همراه فرشتگان پرواز کند.» به همین خاطر، مسلمانان او را "جعفر طیار" نامیدند.

حالا نوبت به پنجمین فرزند رسیده بود. چند ماهی بود که فاطمه کودکی در شکم داشت. او با اینکه پیش از این، چهار فرزند به دنیا آورده بود، ولی حس می کرد، این یکی با آن چهار فرزند فرق دارد. خود را سبک حس می کرد.

از وقتی فرزند پنجمینش را باردار شده بود، بیشتر خودش را به خدا نزدیک می دید. بیشتر دوست داشت که خدا را عبادت کند و با او حرف بزند. بیشتر دوست داشت دور خانه کعبه بگردد.

سرانجام روزی رسید که فاطمه حس کرد نزدیک است فرزندش را به دنیا بیاورد. آن روز جمعه سیزده رجب بود.

ماه رجب، یکی از ماه هایی است که عرب ها در آن با هم نمی جنگیدند. آنها در این ماه، بیشتر در اطراف کعبه جمع می شدند و عبادت می کردند. این رسم، حتی پیش از اسلام هم جاری بود.

آن روز مردمی که دور تا دور کعبه جمع شده بودند، زنی باردار را دیدند که به زحمت قدم برمی داشت. او خودش را به کعبه رساند و کنار دیوار کعبه ایستاد. بعد، پرده کعبه را به دست گرفت و آهسته با خدا حرف زد. آن زن فاطمه همسر ابوطالب بود که مردم مکه او را می شناختند.

فاطمه نگران بود. نگران کودکش بود. برای همین به کنار کعبه آمده بود تا از خدا کمک بگیرد. در دل گفت: «خدای من! می دانی که چقدر دوستت دارم. می دانی که همیشه تو را به یگانگی پرستش کرده ام. همیشه نعمت هایت را شکر گفته ام و امروز آمده ام که از تو کمک بگیرم.

خدایا کمکم کن تا کودکم را به آسانی به دنیا بیاورم. از تو می خواهم که این کودک را از هر خطری حفظ کنی.»

مردمی که از کنار فاطمه می گذشتند، بعضی حرف های او را می شنیدند. همین طور که فاطمه با خدا حرف می زد، ناگهان دیوار خانه خدا شکافته شد و او به داخل کعبه رفت. بعد دیوار به هم آمد و به حالت اول بازگشت. یکی از زن هایی که چشم به فاطمه دوخته بود و به حرف هایش گوش می داد، جیغی کشید و گفت: «ای مردم مکه! دیدید چه شد؟»

یکی پرسید:«چه شد؟ چه اتفاقی افتاد؟»

زن گفت:«فاطمه دختر اسد، به داخل کعبه رفت.»

مردی پرسید:«کدام فاطمه؟»

دیگری جوابش داد:«فاطمه سید زنان قریش. دختر اسد پسر هاشم. فاطمه همسر ابوطالب. من به چشم خود دیدم که دیوار کعبه شکافت و او به داخل رفت.»

سر و صداها، مردم را دور کعبه جمع کرد. یکی گفت:«در خانه که بسته است، چگونه فاطمه به داخل خانه رفته است؟»

چند نفر فریاد زدند:« ما هم دیدیم!»

چند نفری که باور نکرده بودند، به خانه ابوطالب رفتند و سراغ همسرش فاطمه را گرفتند. اما فاطمه در خانه نبود. همه جا به دنبال او گشـند، اما پیدایش نکردند، رفتند و کلید در کعبه را آوردند تا در خانه خدا را باز کنند. اما هر چه کردند، قفل در خانه کعبه باز نشد.

هر لحظه که می گذشت، تعداد بیشتری دور کبعه جمع می شدند، مردم می خواستند ببینند که فاطمه چگونه بیرون می آید. سه روز گذشت و ناگهان باز هم دیوار شکافته شد و فاطمه از کعبه بیرون آمد. این بار تنها نبود. نوزادی هم در آغوش داشت.

فریاد مردم به آسمان بلند شد. زنی جلو دوید و نوزاد فاطمه را گرفت و نگاهش کرد. از دیدن چهره نورانی نوزاد، به تعجب افتاد. دیگران هم نوزاد را گرفتند و نگاهش کردند. سرانجام ابوطالب آمد و همسر و پسرش را خانه برد. فاطمه می خواست نام پدرش "حیدر" را روی نوزادش بگذارد، اما ابوطالب گفت:« او فرزند کعبه است. او عزیز کعبه است. باید اسم بهتری روی او بگذاریم. اسم او "علی" است.»

خانواده ابوطالب در بین مردم احترام خاصی داشتند، ولی با این تولد، احترام آنها صد برابر شد. تا آن روز این افتخار نصیب هیچ خانواده ای نشده بود. بعد از آن هم چنین اتفاقی نیفتاد. علی اولین و آخرین نوزادی بود که در خانه خدا، در کعبه به دنیا آمده بود.

 

برگرفته از کتاب: 14 قصه از 14 معصوم

نوشته: حسین فتاحی



نجف زاده ::: دوشنبه 87/5/7::: ساعت 4:20 عصر

اولین امتحان در خانه پیامبر!!!

اولین امتحان در خانه پیامبر!!!

حضرت علی علیه السلام که کوچک بود، کم کم بزرگ شد. حالا وقتی حضرت علی علیه السلام در کوچه های مکه می دوید، زن ها و مردها او را نشان می دادند و با تعجب می گفتند: «این پسر، همان عزیز کعبه است. این پسر همان فرزند کعبه است!»

در یکی از روزهایی که حضرت علی علیه السلام دو ساله بود، با چند پسربچه دیگر در گوشه ای بازی می کرد. در آن نزدیکی چاهی بود که مردم از آن آب می کشیدند. در میان بازی ناگهان، یکی از بچه ها که لبه چاه ایستاده بود پایش لغزید و به چاه افتاد. حضرت علی علیه السلام که کنار پسرک ایستاده بود با همان جثه کوچکش پای پسرک را گرفت.

پسربچه با سر به چاه افتاده بود، حالا در دهانه چاه آویزان بود و جیغ می کشید. از سر و صدای پسربچه، مادرش به آنجا دوید و ناگهان پسرش را دید که در چاه آویزان است و پسربچه دو ساله ای پایش را گرفته و او را نگه داشته است. مادر آن قدر از دیدن آن صحنه تعجب کرد که به جای کمک برای نجات کودکش، زن های دیگر را صدا کرد، تا بیایند و آن صحنه عجیب را ببینند. زن فریاد زد:«ای زنان مکه بیایید تماشا کنید. بیایید ببینید چگونه عزیز کعبه، پسرم را از مرگ نجات داده است!»

زن ها به سر چاه دویدند و پسرک را از افتادن به ته چاه نجات دادند و سر و روی حضرت علی علیه السلام را غرق بوسه کردند. حضرت علی علیه السلام که عزیز بود، عزیزتر شد. فاطمه و ابوطالب که عزیز و گرامی بودند، با داشتن چنین فرزندی، عزیزتر شدند.

چند سالی گذشت. حالا حضرت علی علیه السلام شش ساله بود. آن سال خشکسالی بود. باران نمی بارید. بیابان خشک و بی علف بود. مزرعه ها بی محصول بودند. گندم برای آرد کردن و آرد برای نان پختن کم بود. گله ها از بین رفته بودند. قحطی بود. ابوطالب که پنج فرزند داشت، در این سال قحطی به زحمت افتاده بود. بچه هایش در سختی و زحمت بودند.

"حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" که عمویش ابوطالب را بسیار دوست می داشت و دلش برای بچه های عمو می سوخت، پیش عموها و عمه هایش رفت و گفت: «عمویم ابوطالب در سختی و زحمت است، باید کمکش کنیم.»

آنها با هم به خانه ابوطالب رفتند و با او حرف زدند. ابوطالب گفت: «پسرم عقیل نابیناست. او را برای من بگذارید و بچه های دیگرم را با خود ببرید.»

"عباس"، "جعفر" را به خانه برد؛ "حمزه"، طالب را پذیرفت و "عاتکه" خواهر ابوطالب، فاخته را مهمان کرد. فقط حضرت علی علیه السلام مانده بود. در این لحظه "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم"  پیش آمد، پیش روی حضرت علی علیه السلام شش ساله نشست و دو دستش را باز کرد. حضرت علی علیه السلام دوید و در آغوش "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم"  جای گرفت. "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم"  حضرت علی علیه السلام را در بغل فشرد و بوسید. بعد دست کوچکش را گرفت و او را با خود به خانه برد. از آن لحظه حضرت علی علیه السلام در خانه "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" زندگی می کرد.

همان طور که روزگاری، "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم"  در خانه ابوطالب زندگی کرده بود و ابوطالب را پدر و فاطمه، همسرش را مادر خود می دانست، حالا حضرت علی علیه السلام هم، "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" را پدر خود و خدیجه را مادر خود می دانست. سن و سال حضرت علی علیه السلام کم بود، ولی فهم و هوش بالایی داشت. او می دید که پسرعمویش "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" ، مثل دیگران نیست. می دید که "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" بت ها را سجده نمی کند. می دانست که "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم"  بعضی شب ها، از شهر بیرون می زند، به بالای کوه می رود و داخل غار حرا عبادت می کند. حضرت علی علیه السلام هنوز ده سال بیشتر نداشت، ولی این چیزها را خوب می فهمید. حالا دیگر او یکی از اعضای خانواده "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم"  بود.

شبی "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" ، پسرعموی ده ساله اش را صدا زد و گفت:«علی جان! نمی آیی با ما نماز بخوانی؟» حضرت علی علیه السلام با تعجب پرسید:«نماز چیست؟»

"حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" با لبخندی گفت:«نماز تسبیح خداوند است. دعاست. تقاضا به درگاه خدای مهربان است.» بعد "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم"  بلند شد، دست و رویش را شست، وضو گرفت و به نماز ایستاد.

خدیجه هم پشت سر شوهرش به نماز ایستاد. حضرت علی علیه السلام مشتاق به پسرعمو و همسرش خدیجه نگاه می کرد. بعد از نماز، باز "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم"   رو به حضرت علی علیه السلام گفت: «یا علی! آیا خدای مهربان را به یگانگی می شناسی؟ آیا مرا به پیامبری او قبول می کنی؟»

حضرت علی علیه السلام ده ساله، چند لحظه ای فکر کرد. "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" پسرعموی امین او، پسرعموی راستگو و مهربانش، او را به پرستش خدای یکتا دعوت می کرد. حضرت علی علیه السلام پیش پای پسرعمویش زانو زد و گفت:«ای پسرعمو، گواهی می دهم که خدایی جز خدای یکتا نیست و تو فرستاده و پیامبر او هستی.»

"حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" به حضرت علی علیه السلام ده ساله چشم دوخته بود. آن قدر از حضرت علی علیه السلام خوشش آمده بود که خم شد و دهان کوچک او را بوسید.

حالا حضرت علی علیه السلام خوشحال بود. حس می کرد، وارد دنیای تازه ای شده است. حس می کرد، چیز تازه ای یاد گرفته است. در همین فکرها بود که بلند شد تا به خانه خودشان برود. از خانه پسرعمویش بیرون آمد. در کوچه به پدرش ابوطالب رسید. ابوطالب که هر وقت حضرت علی علیه السلام را می دید، لبخند به لب هایش می آمد، از پسر کوچکس پرسید:«کجا بودی پسرم؟»

حضرت علی علیه السلام که انگار درباره ی مرد بزرگی حرف می زد، گفت:«در خانه پسرعمویم محمد.»

- خبر تازه ایست؟

- رفته بودم تا به دعوت او جواب قبول بدهم. رفته بودم تا پیامبری محمد را بپذیرم.

- پیامبری محمد!

- بله پدر جان. حالا محمد رسول الله است. پیامبر خدای یگانه!

- حرف بزن پسرجان! بگو ببینم محمد چه می گفت؟

- محمد برگزیده خداوند شده است.

- دین محمد چگونه دینی است؟

حالا دیگر حضرت علی علیه السلام پسر ده ساله ابوطالب نبود. مرد بزرگی بود که با ابوطالب، با بزرگ قریش حرف می زد. حضرت علی علیه السلام در جواب پدر گفت:«دین محمد، مقدس ترین دین هاست. دین خدای یگانه است. دین پدربزرگ ما ابراهیم است.»

ابوطالب پرسید:«محمد چه می گوید؟»

- او می گوید که خدای آسمان ها و زمین، خدای کعبه او را به پیامبری برگزیده است تا مردم را از گمراهی نجات دهد.

- یعنی تو به پسرعمویت ایمان آورده ای؟

- بله پدرجان. به محمد و خدای او ایمان آورده ام.

- کار خوبی کردی پسرم. هرگز از پسرعمویت دست برمدار. هرگز او را تنها نگذار.

از آن به بعد، حضرت علی علیه السلام همیشه در کنار "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم"  بود و لحظه ای از او جدا نمی شد. حالا حضرت علی علیه السلام مثل بوته گل بود و "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" مثل چشمه گوارا. حضرت علی علیه السلام تشنه بود و لحظه به لحظه از این چشمه پاک می نوشید. حالا حضرت علی علیه السلام مثل کودک بود و محمد مثل مادر. حضرت علی علیه السلام دوست داشت صبح وقتی که بیدار می شود، چشمش به چهره مهربان "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" بیفتد و شب با زمزمه های او به خواب رود.

 

برگرفته از کتاب: 14 قصه از 14 معصوم

نوشته: حسین فتاحی



نجف زاده ::: دوشنبه 87/5/7::: ساعت 4:19 عصر

چهل حدیث از چهارده معصوم

در مسیر آرزو

در ادامه مطلب گذشته حال پای احادیث معصوم دوم حضرت علی علیه السلام می نشینیم

 

معصوم دوم

حضرت علی علیه السلام

نام: علی (ع)

کنیه شریف: ابوالحسن

لقب: مرتضی

نام پدر: ابیطالب بن عبدالمطلّب (عمران)

نام مادر: فاطمه بنت اسد

محل تولد: مکه معظمه (خانه کعبه)

تاریخ تولد: جمعه 13 رجب، 23 سال قبل از هجرت

مسافرت ها: مدینه – کوفه – بصره - مداین

محل وفات: مسجد کوفه

تاریخ شهادت : 21 رمضان المبارک سال 40 هجری

نام قاتل: عبدالرحمن بن ملجم مرادی

مدت امامت: 30 سال (4 سال و 9 ماه آخر آن را خلافت ظاهری نمودند).

طول عمر با برکت ایشان: 63 سال و 2 ماه و 7 روز

 

********************

حدیث شماره 4

قال علی (ع):

من ضیعه الاقرب اتیح له الابعد

ترجمه: کسی که نزدیکانش او را رها سازند آنها که دورند او را می برند.

(نهج البلاغه)

***

حدیث شماره 5

قال علی (ع):

العجز آفه ، و الصبر شجاعه ، و الزهد ثروه ، و الورع جنه ، و نعم القرین الرضی

ترجمه: ناتوانی آفت است، و شکیبائی شجاعت .و زهد ثروت و تقوی سپر و بهترین همنشین رضایت و خشنودی است.

(نهج البلاغه)

 

***

حدیث شماره 6

قال علی (ع):

اذا اقبلت الدنیا علی احد اعارته محاسن غیره ، و اذاادبرت عنه سلبته محاسن نفسه

ترجمه: هنگامی که دنیا به کسی رو کند نیکیهای غیر او را به او عاریت می دهد و هنگامی که دنیا به کسی پشت کند نیکیها و افتخاراتش را از او سلب می نماید.

(نهج البلاغ)

***

حدیث شماره 7

قال علی (ع):

اذا قدرت عدوک فاجعل العفو عنه شکرا للقدره علیه

ترجمه: هنگامیکه بر دشمنت پیروز شدی عفو را شکرانه این پیروزی قرار ده.

(نهج البلاغ)

***

حدیث شماره 8

قال علی (ع):

مَن تَرَک اِنکارَ المُنکَرِ بِقَلبِهِ وَ لِسانِهِ وَ یَدَهِ فَهُوَ مَیِّت بَینَ الاَحیاء

ترجمه: کسی که نهی از منکر را با دل و زبان و دست ترک کند، مانند مرده ای در میان زنده ها می باشد.

(وسائل الشیعه - جلد 11)

***

حدیث شماره 9

قال علی (ع):

من جری فی عنان امله عثر باجله

ترجمه: کسیکه فقط در مسیر آرزوها بشتابد در مرگ خواهد افتاد.

(نهج البلاغ)

***

حدیث شماره 10

قال علی (ع):

اقیلوا ذوی المروءات عثراتهم ، فما یعثر منهم عاثر الا و ید الله بیده یرفعه

ترجمه: از لغزش مردم نیک و با شخصیت چشم پوشی کنید چرا که هیچیک از آنها لغزش نمی کند مگر اینکه دست خدا به دست اوست و او را بلند می نماید.

(نهج البلاغ)

***

حدیث شماره 11

قال علی (ع):

الثناء باکثر من الاستحقاق ملق و التقصیر عن الاستحقاق عی او حسد

ترجمه: تشویق بیش از حد چاپلوسی و اضافه گویی است و تشویق بی جا نشانه ی نداشتن علم و آگاهی و یا ناشی از بیماری حسد است.

(نهج البلاغ)

***

حدیث شماره 12

قال علی (ع):

اشجع الناس من غلب هواه

ترجمه: شجاع ترین مردم کسی است که بر خواهش های نفسانی خود پیروز شود.

(سفینه البحار- جلد 2)

 

برگرفته از کتاب: 40 حدیث از 14 معصوم

نوشته: حاج یدالله بهتاش

و

نهج البلاغه



نجف زاده ::: دوشنبه 87/5/7::: ساعت 4:19 عصر

مرد ناشناس

حضرت علی علیه السلام

روزی روزگاری، در یک شهر زنی فقیر مشک آب را به دوش کشیده بود و نفس زنان به سوی خانه اش می رفت. مردی ناشناس به او برخورد و مشک را از او گرفت و خودش به دوش کشید. کودکان خردسال زن، چشم به در دوخته و منتظر آمدن مادرشان بودند. در خانه باز شد. کودکان معصوم دیدند، مرد ناشناسی همراه مادرشان به خانه آمده است که مشک آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته بود. مرد ناشناس مشک را بر زمین گذاشت و از زن پرسید:«معلوم است، مردی نداری که خودت از چاه آب می کشی. چه شده که بی کس مانده ای؟»

زن گفت: «شوهرم سرباز بود. علی بن ابی طالب(ع) او را به یکی از مرزها فرستاد و او در آن جا کشته شد. اکنون منم و چند طفل خردسال.»

مرد ناشناس، سر به زیر انداخت و خداحافظی کرد و رفت. ولی آن روز، برای یک لحظه هم از فکر آن زن و بچه هایش بیرون نمی رفت. مرد شب را نتوانست راحت بخوابد. صبح زود زنبیلی برداشت و مقداری آذوقه، از گوشت و آرد و خرما در آن ریخت و یکراست به طرف خانه دیروزی رفت و در زد.

- کیستی؟

- همان بنده خدای دیروزی هستم که مشک آب را آوردم. حالا مقداری غذا برای بچه ها آورده ام.

- خدا از تو راضی شود و بین ما و علی بن ابی طالب(ع) هم، خدا خودش حکم کند.

در باز شد و مرد ناشناس داخل خانه شد. اندکی بعد گفت:«اگر اجازه بدهی در خمیر کردن، پختن نان یا نگهداری اطفال به شما کمک کنم.»

- باشد، ولی من بهتر می توانم خمیر کنم و نان بپزم.

بعد رفت دنبال خمیر کردن. مرد ناشناس، مقداری گوشت را که خود آورده بود، فوراً کباب کرد و با دست خود به بچه ها خوراند. به دهان هر کدام که لقمه ای می گذاشت، می گفت:«فرزندم! علی بن ابی طالب را حلال کن، اگر در کار شما کوتاهی کرده است.»

خمیر آماده شد. زن صدا زد:«بنده خدا آن تنور را آتش کن.»

مرد ناشناس تنور را آتش کرد. شعله های آتش زبانه کشید. چهره خویش را نزدیک آتش آورد و با خود گفت:«حرارت آتش را بچش. این است کیفر آن کسی که در کار یتیمان و بیوه زنان کوتاهی می کند.»

در همین حال بود که زنی از همسایگان، به آن خانه سر کشید و مرد ناشناس را شناخت. به زن صاحب خانه گفت: «وای به حالت! این امیرالمومنین علی بن ابی طالب(ع) است.»

زن بیچاره آمد و گفت:« من از شما معذرت می خواهم که از همان ابتدا شما را نشناختم.»

حضرت علی(ع) گفت:«نه من از تو معذرت می خواهم که در کارشما کوتاهی کردم.»

 

برگرفته از کتاب داستان راستان

اثر: شهید مطهری



نجف زاده ::: دوشنبه 87/5/7::: ساعت 4:17 عصر

سفر حضرت علی(ع) به همراه سه فاطمه

حضرت علی علیه السلام

ده سال از زمانی که "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" مردم و افراد فامیل را جمع کرده بود تا او را طبق فرمان خداوند در انجام رسالتش یاری کنند گذشته بود، در آن زمان خیلی ها دعوت او را رد کردند و اصلاً به حرف های او اهمیت ندادند اما حالا تعداد زیادی از مردم دعوت "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" را پذیرفته بودند. حالا تعداد مسلمان ها کم نبود. اما اذیت و آزار بت پرست ها هم کم نبود. در این ده سال اتفاق های زیادی افتاده بود. ابوطالب عموی مهربان "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" از دنیا رفته بود. خدیجه همسر باوفای او نیز، چشم از دنیا فرو بسته بود. حالا انگار"حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" در مکه تنها شده بود. تنها حضرت علی علیه السلام بود که همه جا در کنار پسرعموی خودش بود. تنها حضرت علی علیه السلام بود که همه جا در خدمت او بود. حالا دیگر حضرت علی علیه السلام جوانی شجاع و قوی بود.

حالا که حضرت خدیجه و ابوطالب از دنیا رفته بودند، بت پرست ها تصمیم گرفته بودند که "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" را از میان بردارند. آنها نقشه کشیده بودند که شبانه به خانه "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" حمله کنند و با شمشیر او را بکشند. اما خدا نقشه کافران را به "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" گفت و به او فرمان داد که از مکه به یثرب برود.

آن روز نزدیک غروب بود که "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم"  به حضرت علی علیه السلام گفت: «علی جان! خداوند از من خواسته است که از مکه بیرون بروم.»

حضرت علی علیه السلام پرسید: «به کجا یا رسول الله؟»

"حضرت محمد صلی الله وآله والسلم"  گفت: «به یثرب.»

- هر چه شما بگویید یا رسول الله انجام می دهم.

- بزرگان قریش نقشه کشیده اند که امشب به خانه من حمله کنند و مرا بکشند. می خواهم تو به جای من در رختخوابم بخوابی ...

- اطاعت می کنم یا رسول الله. حاضرم در راه تو و در راه خدای تو قربانی شوم.

- علی، این کار خیلی خطرناک است. می دانی؟ اینها با شمشیرهای کشیده به خانه من حمله می کنند.

- یا رسول الله، کاش هزار جان در بدن داشتم و همه را در راه تو و دین تو فدا می کردم.

"حضرت محمد صلی الله وآله والسلم"  دست بر سر حضرت علی علیه السلام کشیدند و گفتند: «یا علی تو در این دنیا و در آن دنیا برادر من، جانشین من، دوست و همنشین من خواهی بود.»

"حضرت محمد صلی الله وآله والسلم"  از خانه بیرون رفت و حضرت علی علیه السلام تنها ماند. "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم"  به یثرب رفت و حضرت علی علیه السلام در مکه ماند.

آن شب دشمنان به خانه "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" حمله کردند اما با تعجب دیدند که حضرت علی علیه السلام به جای "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" در رختخواب خوابیده است، وقتی دیدند که نقشه شان، نقش بر آب شده است آنجا را با ناراحتی بسیار زیاد ترک کردند.

چند روز بعد، حضرت علی علیه السلام هم به دستور پیامبر راهی یثرب شد. اما او در این سفر تنها نبود. باید سه زن را همراه خودش می برد. سه فاطمه را. مادرش، عمه اش و فاطمه زهرا دختر پیامبر را، آری او از این امتحان سربلند بیرون آمد بدون آنکه بترسد جانش را به خاطر "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" به خطر انداخت، به راستی که او بهترین و وفادارترین یار و یاور رسول خدا بود.

 

برگرفته از کتاب: 14 قصه 14 معصوم

نوشته: حسین فتاحی



نجف زاده ::: دوشنبه 87/5/7::: ساعت 4:16 عصر

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 85
بازدید دیروز: 88
کل بازدید :363133

>> درباره خودم <<
پروژه , پروژه های دانشگاهی ، پروژه های دانشجویی
نجف زاده
برای دستیابی به پروژه ها و پایان نامه های دانشجویی به آدرس www.bitasoft.ir مراجعه فرمائید.

>> پیوندهای روزانه <<

>>لوگوی وبلاگ من<<
پروژه , پروژه های دانشگاهی ، پروژه های دانشجویی

>>لینک دوستان<<
آموزش کسب درآمد تضمینی+تفریح+ترفند+دانلود+کلیپ+جاوا اسکریپت
ما و دلاوران
بهار bahar
الهه نور
ARAX
هیـــــــــئت زیــــــنبیون «محفل،طلاب بسیجیان و رهروان شهدا»
نم نم بارون ( رفیق نارفیق )
سه فاز بازار
عاشقان زنده...شهدا...اروند...
شعر و دل نوشته های اسارت
مشکلات جنسی
پایگاه اطلاع رسانی قاین نیوز
عشق تنها
بازی برنامه کلیپ ... برای موبایل جدیدترین عکسهای ایرانی و خارجی
امیرالمومنین علی علیه السلام
gitar4ever
آموزش و پرورش
پوست کلف
عمومی
هنر و فلسفه و ادبیات و ادیان ...
شهدای غریب
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
وفا دات کام
یادداشت های یه آسمونی
سهیــــــــــــــــلی منطقه آزادقشم
وبلاگ افسانه جومونگ
سرزمین من
به یاد مهدی (عج)
poueshdownload

بزرگترین لینک باکس آهنگهای رپ
world of news
به نام آنکه اشک راآفریدتاسرزمین وداع آتش نگیرد
فاصله
اتومبیل
salima
توشمانلو روستای نمونه ایران
مغزیات
سیب سرخ
من می‏خواهم مسلمان شوم.
ای ول .کام
عشق
موزیک ،نرم افزار، بازی، آهنگ رپ ، خدمات موبایل و..
سلام آقا
عکس جک اس ام اس نرم افزار داستان مطالب جالب و خواندنی و . . .
مشاوره در زمینه انتخاب متریال و بازرسی جوش
D E V I L
تخصصی فقه وحقوق
تنهای تنها
سفر طولانی آخرت

>>لوگوی دوستان<<










































>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

>>آرشیو شده ها<<

>>اشتراک در خبرنامه<<
 

>>طراح قالب<<